صائب تبریزی- غزل شماره 3991
به صبر، مشکل عالم تمام بگشاید
که این کلید به هر قفل راست می آید
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که آب بحر به آب گهر نیفزاید
من از کجا و بهشت برین، مگر رضوان
به درد و داغ تو فردوس را بیاراید
در آن چمن که من از گل گلاب می گیرم
ز دور باد صبا پشت دست می خاید
ز آب تیغ، جگرگاه خاک شد سیراب
هنوز از شب زلف تو فتنه می زاید
مشو به سنگدلی از سرشک من ایمن
که رشته مغز گهر رفته رفته فرساید
دو چشم دوخته ای بر زمین، ازین غافل
که چرخ راه تو از هر ستاره می پاید
چه تشنه است به خونریز خلق ابرویش
که در مصاف دو شمشیر کار فرماید
نعیم خلد حلال است بر کسی صائب
که دست و لب به نعیم جهان نیالاید