دل رمیدۀ ما بال و پرنمی خواهد

صائب تبریزی- غزل شماره 3987

دل رمیدۀ ما بال و پرنمی خواهد

ز خود برون شده برگ سفر نمی خواهد

دل از ضعیف نوازی نمی توان برداشت

و گرنه سوختۀ ما شرر نمی خواهد

چه حاجت است به مشاطه زلف مشکین را

شب وصال نسیم سحر نمی خواهد

به نامرادی خود واگذار عاشق را

که تلخکامی دریا شکر نمی خواهد

ز ناتمامی حسن است احتیاج لباس

میان نازک موران کمر نمی خواهد

ز کاهلی تو مقید به رهنما شده ای

و گرنه رفتن دل راهبر نمی خواهد

شبی به روز کند چون جرس به نالۀ خود

ز آه و ناله دل ما اثر نمی خواهد

چنان مباش که بر دوش خاک باشی بار

که باغبان شجر بی ثمر نمی خواهد

خوشم که حسنِ ترا درنیافته است تمام

ترا کسی که ز من بیشتر نمی خواهد

ازان مرا سفر بیخودی خوش آمده است

که زاد و راحله و همسفر نمی خواهد

مخواه کم ز کریمان کز ابر نیسانی

دهان خشک صدف جز گهر نمی خواهد

شکست خاطر احباب کی روا دارد؟

مروتی که به دشمن ظفر نمی خواهد

خوشا کسی که ز هنگامۀ جهان صائب

بغیر داغ چراغ دگر نمی خواهد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها