رخ تو در دل شبها اگر سفید شود

صائب تبریزی- غزل شماره 3971

رخ تو در دل شبها اگر سفید شود

عجب که ماه ز خجلت دگر سفید شود

چو نیست سوخته ای تا دهد حیات مرا

چرا ز آهن و سنگ این شرر سفید شود؟

چو آهوان شود آن روز خون گرم تو مشک

که همچو نافه ترا موی سر سفید شود

شب سیاه مرا صبح نیست در طالع

مگر ز گریه مرا چشم تر سفید شود

کنم به خون شفق سرخ، روی زرین را

شبی که صبح ز من پیشتر سفید شود

ز صیقل قد خم گشته بی غبار نشد

دل سیاه تو مشکل دگر سفید شود

مدار دست ز ریزش که ابرهای سیاه

ز برفشاندن آب گهر سفید شود

شوم سفید چسان در میان ساده دلان؟

مگر ز نقش مرا بال و پر سفید شود

ز آه سرد مشو غافل ای سیاه درون

که چهرۀ شب تار از سحر سفید شود

به حرف صدق مکن باز لب ز ساده دلی

که روی صبح به خون جگر سفید شود

تو چون دهن به شکر خنده واکنی چون صبح

ز انفعال نیارد شکر سفید شود

توان ز وصل برومند شد ز چشم سفید

که از شکوفه فشاندن ثمر سفید شود

ز گرمخونی من آب می شود فولاد

چگونه پیش رگم نیشتر سفید شود؟

به گرد خویش نگردیده ناقصی صائب

اگر ترا ز سفر موی سر سفید شود

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها