صائب تبریزی- غزل شماره 3965
خوش آن که ز آتش تب شعلۀ اثر برود
رخ تو در عرق سرد و گرم و تر برود
رگ تو جادۀ خونِ معتدل گردد
زبان گزیده به یک گوشه نیشتر برود
تبی که بر سمنت رنگ ارغوانی بست
ز پیش شعلۀ خوی تو چون شرر برود
لب تو عقدۀ تبخاله واکند از سر
ستاره سوخته ای چند از شرر برود
مباد از عرق گرم، اضطراب ترا
سفینۀ تو ازین بحر، بی خطر برود
حرارتی که گرفته است گرم جسم ترا
ز برق گرمتر، از باد زودتر برود
چنین که بی خبر آمد به خوابگاه تو تب
امیدوار چنانم که بی خبر برود
دمید صبح، چه خامش نشسته ای صائب؟
بگو به آه به دریوزۀ اثر برود