صائب تبریزی- غزل شماره 3964
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو از رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خندۀ گل تلخی از گلاب رود؟
ز آه ما متأثر نمی شود گردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود؟
ز رنگ و بوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیدۀ خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ و خم مار می شود افزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود؟
ز پردۀ دل دریاست کاسۀ چشمش
چگونه باد غرور از سر حباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب؟
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود