صائب تبریزی- غزل شماره 3937
نسیم صبح به آن طرۀ دوتا چه کند؟
به صدهزار گره یک گرهگشا چه کند؟
ز تیغ برق دل ابر چاک چاک شده است
به حسن شوخ سپرداری حیا چه کند؟
طلا ز صحبت اکسیر بی نیاز بود
سعادت ازلی سایۀ هما چه کند؟
نمی توان به دو بیگانه بود زیر فلک
دل رمیده به یک شهر آشنا چه کند؟
عنان کشتیِ دل را به دست غم دادیم
به چار موجۀ تقدیر ناخدا چه کند؟
درین زمانه که زاغان شکرشکن شده اند
به استخوان نکند زندگی هما چه کند؟
ز سنگ، ناوک ابرام برنمیگردد
صلابت سخن سخت با گدا چه کند؟
گره ز غنچۀ پیکان شود به آتش باز
به عقدۀ دل ما ناخن صبا چه کند؟
نوشت روزی ما را به پارۀ دل ما
سپهر سفله دگر بیش ازین سخا چه کند؟
ز چشم منتظران ره سفید گردیده است
نسیم پیرهن مصر رهنما چه کند؟
نشد حریف فلک چون به دشمنی صائب
نهاد بر دل خود دست تا خدا چه کند؟