صائب تبریزی- غزل شماره 3930
چو عشق دشمن جان شد حذر چه کار کند
قضا چو تیغ برآرد سپر چه کار کند؟
به دست بسته چه گل می توان ز جنت چید؟
به آن جمال حجاب نظر چه کار کند؟
به مصر برد ز کنعان پیاده یوسف را
کمند جذبۀ عاشق دگر چه کار کند؟
ز آه و ناله نشد چشم بخت ما بیدار
به خواب مرگ نسیم سحر چه کار کند؟
به شبنمی نتوان سرد کرد دوزخ را
به آتش دل ما چشم تر چه کار کند؟
نمی شود ز سفر راست تیر کج هرگز
سفر به آدمی بی بصر چه کار کند؟
نشاند از خط مشکین به روز من او را
سیه زبانی ازین بیشتر چه کار کند؟
جز این که گرد یتیمی لباس خود سازد
درین محیط پر از خون گهر چه کار کند؟
چو سرو هر که به بی حاصلی قناعت کرد
جز این که دست زند بر کمر چه کار کند؟
چو پیشدستی خود کرد سرنوشت قضا
محبت پدری با پسر چه کار کند؟
چو نیست سوخته جانی درین جهان صائب
ز سنگ سربدر آرد شرر چه کار کند؟