صائب تبریزی- غزل شماره 3924
چگونه بادۀ عرفان جماعتی نوشند
که باده در رگ تاک است و مست و مدهوشند
حدیث بیش و کم و مهر ذرّه بدمستی است
ز یک پیاله دو عالم شراب می نوشند
ز ما سلام به دارالسلامِ دار رسان
که در زمانۀ ما خلق پنبه در گوشند
حدیث اهل زمین قابل شنیدن نیست
به ذوق حرف که این نُه صدف همه گوشند؟
به شمع موم قناعت کنند از خورشید
جماعتی که چو محراب تنگ آغوشند
خموش باش که چندین هزار شمع اینجا
مکیده اند لب خامشی و مدهوشند
حضور گلشن فردوس آن کسان دارند
که در به روی خود از کاینات می پوشند
ز رفتن دگران خوشدلی، ازین غافل
که موجها همه با یکدگر در آغوشند
چه ساده اند حریفان بی بصر صائب
به آفتاب قیامت نقاب می پوشند