خوش آن کسان که درِ دل بر آرزو بستند

صائب تبریزی- غزل شماره 3904

خوش آن کسان که درِ دل بر آرزو بستند

به اشک تلخ ره لقمه بر گلو بستند

به نقد، جنت در بسته یافتند اینجا

به روی خلق گروهی که در فروبستند

به چاره دردسر خود مبر که از صندل

به چوب، دست طبیبان چاره جو بستند

کجا به صبحِ امیدِ نمک شود بیدار؟

به زخم هرکه در فیض از رفو بستند

نژاد گوهر من از محیط بیرنگی است

مرا به زور چو شبنم به رنگ و بو بستند

کجا رسند به دریا فسرده طبعانی

که آب مردۀ خود در هزارجو بستند

شدم غبار و چو قمری همان گرفتارم

چه روز بود مرا طوق بر گلو بستند

شراب ناب بود رزق خاکسارانی

که پیش خم دهن خود ز گفتگو بستند

ز باغ خلد ثمر می خورند بی منت

به پای نخل خود آنان که آبرو بستند

اگر به نعمت الوان ترا خمُش کردند

مرا به گریۀ خونین، ره گلو بستند

چو سنگ چاشنی پختگی نمی یابد

دلی که بر ثمر خام آرزو بستند

جماعتی که ندادند دل به نالۀ ما

به خانۀ دل خود راه رُفت و رو بستند

به زیر خاک نمانند رهنوردانی

که دامنی به میان بهر جستجو بستند

خموش باش، نظر کن به طوطیان صائب

که جز قفس چه تمتع ز گفتگو بستند

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها