صائب تبریزی- غزل شماره 3899
سبکروان ز خم آسمان برآمدهاند
ز راستی چو خدنگ از کمان برآمدهاند
چگونه قامت خود زود زود راست کنند؟
چو سبزه از تنه سنگ گران برآمدهاند
عنان سوختگان را گرفتن آسان نیست
به تازیانۀ آه از جهان برآمدهاند
به جستوجوی تو هر روز آتشیننفسان
چو آفتاب به گرد جهان برآمدهاند
کدام غنچۀ محجوب در خودآرایی است؟
که بلبلان همه از گلستان برآمدهاند
ز چشم شوخ بتان مردمی مدار طمع
که آهوان ختا بیشبان برآمدهاند
سزای صدرنشینان، اگر بود انصاف
همین بس است که از آستان برآمدهاند
نسیم صبح جزا را فسانه پندارند
جماعتی که به خواب گران برآمدهاند
چو شانه در حرم زلف، راه جمعی راست
که با هزار زبان بیزبان برآمدهاند
جماعتی که خموشند چون صدف صائب
ز بحر با لب گوهرفشان برآمدهاند