صائب تبریزی- غزل شماره 3895
سخن غریب چو شد در وطن نمی ماند
عزیز مصر به بیت الحزن نمی ماند
گلوی خویش عبث پاره می کند بلبل
چو گل شکفته شود در چمن نمی ماند
مبند دل به جگر گوشه چون رسد به کمال
که خون چو مشک شود در ختن نمی ماند
عبث سهیل نظربند کرده است مرا
عقیقِ نام طلب در یمن نمی ماند
ز تاج پادشهان پایتخت می سازد
دُر یتیم به خاک عدن نمی ماند
صدف به صحبت گوهر عبث دلی بسته است
سخن بزرگ چو شد در دهن نمی ماند
به فکر چشم براهان خویش می افتد
سخن ز یوسف گل پیرهن نمی ماند
خروج می کند از بیضه آتشین نفسی
همیشه باغ به زاغ و زغن نمی ماند
سخن ز فیض غریبی غریب شد صائب
غریب نیست اگر در وطن نمی ماند