صائب تبریزی- غزل شماره 3883
دهان تنگ تو هر خردهدان نمیداند
که غیب را به جز از غیبدان نمیداند
اگرچه گام نخستین گذشتم از دو جهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمیداند
کسی که نیست تُنُک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود مَی گران نمیداند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمیداند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمیداند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمیداند
به داغ عشق بسوز و بساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمیداند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمیداند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمیداند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمیداند
نشد به رخنۀ دل هر که آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمیداند