صائب تبریزی- غزل شماره 3844
ز برقِ حسن تو هر خار نخلِ ایمن شد
ز عارض تو چراغِ بهار روشن شد
چراغ گل که ازو چشم باغ روشن بود
ز شرم روی تو پنهان به زیر دامن شد
مرا پریدن چشم است نامۀ اعمال
که صبح محشر من آن بیاض گردن شد
به چشم روزنه اش دایم آب می گردد
ز آفتاب تو هر خانه ای که روشن شد
کنون که چاک گریبان گذشت از دامن
مرا ازین چه که مژگان به چشم سوزن شد؟
ز آشنایی آن زلف، دست کوته دار
که کوه طاقت من سنگ این فلاخن شد
امان نمی دهد انکار عشق زاهد را
بس است راه، غنیم کسی که رهزن شد
به تازیانۀ غیرت سری برآر از خاک
که دانه سبز شد و خوشه کرد و خرمن شد
خوشم به سینۀ صد چاک چون قفس صائب
که دام عیش بود خانه ای که روزن شد