چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟

صائب تبریزی- غزل شماره 3816

چه غم ز سینه به یاد وصال برخیزد؟

چه تشنگی به سراب از سفال برخیزد؟

ز آب، سبزۀ خوابیده می شود بیدار

ز دل به باده چه زنگِ ملال برخیزد؟

ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست

که زنگ از آینۀ ماه و سال برخیزد

ز داغ کعبه سیاهی نمی فتد هرگز

ز دل چگونه غبار ملال برخیزد؟

مرا ازان لب میگون به بوسه ای دریاب

که از دلم غم روز سؤال برخیزد

به شبنمی است مرا رشک در بساط چمن

که پیش ازان که شود پایمال برخیزد

ز بار عشق قد هرکه چون کمان گردید

ز خاک تیره به نور هلال برخیزد

ز آب شور شود داغ تشنگی ناسور

کجا به مال ز دل حرص مال برخیزد؟

ترا ز اهل کمال آن زمان حساب کنند

که از دل تو غرور کمال برخیزد

غبار چهرۀ عاصی که سیل عاجز اوست

به قطرۀ عرق انفعال برخیزد

ز قیل و قال، غباری که بر دل است مرا

مگر به خامشی اهل حال برخیزد

مشو به صافی عیش ایمن از کدورت غم

که این غبار ز آب زلال برخیزد

گذشتم از سر گردون به عاجزی، غافل

که سبزه گرچه شود پایمال، برخیزد

ز صد هزار سخنور که در جهان آید

یکی چو صائب شوریده حال برخیزد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها