صائب تبریزی- غزل شماره 3722
درین چمن سرسبز آن برهنه پا دارد
که چار موسم چون سرو یک قبا دارد
حریص را نکند نعمت دو عالم سیر
همیشه آتش سوزنده اشتها دارد
نمی توان به تردد عنان رزق گرفت
ز آب و دانه چه در دست آسیا دارد؟
چو مور بال برون آورد ز دانۀ رزق
توکلی که مرا پای در حنا دارد
وجود عاشق اگر چشم آفرینش نیست
همیشه گوشۀ بیماریی چرا دارد؟
شکستِ ناخنِ تدبیر بر تو دشوارست
وگرنه هر گرهی صد گرهگشا دارد
دهند جای به پهلوی خودفروشانش
به روز حشر شهیدی که خونبها دارد
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم
به هر چه می نگرم رنگ آشنا دارد
هزار حیف که در دودمان عشق نماند
کسی که خانۀ زنجیر را بپا دارد!
مبر شکایت روزی به آستان کریم
که مسجد از همه جا بیشتر گدا دارد
مدار از گل خورشید دیده، چشم حجاب
ز چشم آب سفر کرده کی حیا دارد؟
غبار سرمۀ چشم است پاک بینان را
نمک به دیدۀ من رنگ توتیا دارد
کجاست عالم تجرید، تا برون آیم
ازین خرابه که یک بام و صد هوا دارد
شکفته باش که پامال حادثات شود
کسی که چین به جبین همچو بوریا دارد
حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است
عبادت همه روی زمین قضا دارد
نفس شمرده زدن سیل را عنان زدن است
خوش آن که راه به این چشمۀ بقا دارد
ز بس ز نقش تعلق رمیده ام صائب
به مسجدی ننهم پا که بوریا دارد