چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد

صائب تبریزی- غزل شماره 3719

چنان کز آن لب خامش عتاب می بارد

ز آرمیدن ما اضطراب می بارد

ترست از عرق شرم چهرۀ تو مدام

ستاره دایم ازین آفتاب می بارد

به چشم عاشق لب تشنه سبزۀ لب جوست

اگرچه زهر ز تیغِ عتاب می بارد

که گفته است در ابر سفید باران نیست؟

که شرم حسن ز روی نقاب می بارد

دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟

که آبِ رحم ز موج سراب می بارد

کمر به خون که بسته است تیغ غمزۀ او؟

که همچو جوهر ازو پیچ و تاب می بارد

ز خندۀ که فتاده است در دلم آتش؟

که جای اشک، نمک زین کباب می بارد

ز غافلان چه توقع، که در زمانۀ ما

ز روی دولت بیدار خواب می بارد

ز گریه منع دل داغدار نتوان کرد

ز گوهری که یتیم است آب می بارد

خیال روی که در دل گذشت صائب را؟

که دیگر از دم گرمش گلاب می بارد

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها