صائب تبریزی- غزل شماره 3697
سری که در ره او بی کلاه می گردد
فلک سوار چو خورشید و ماه می گردد
ز داغ لالۀ سیراب می توان دریافت
که دل ز بادۀ گلگون سیاه می گردد
مبر ز قرب خسان آبروی خود زنهار
که کهربا سبک از برگ کاه می گردد
ز رهبران چه توقع، ز همرهان چه امید؟
مرا که نقش قدم سنگ راه می گردد
سیاه خیمۀ لیلی است پیش اهل جنون
دلی که سرمه ز برق نگاه می گردد
ز شرم عارض او نامِ ماه حلقه کند
نه هاله است که بر دور ماه می گردد
به خجلت گنه از عذر صلح کن صائب
که عذر پیش کریمان گناه می گردد