صائب تبریزی- غزل شماره 3676
دل از سفر ز بد و نیک باخبر گردد
به قدر آبله هر پای دیده ور گردد
ترا ز گرمروان آن زمان حساب کنند
که نقش پای تو گنجینۀ گهر گردد
ز شرم حسن محابا نمی کند عاشق
حجاب عشق مگر پردۀ نظر گردد
توانگری ندهد سود تنگ چشمان را
که حرص مور ز خرمن زیادتر گردد
اگر ز پای درآید نیفتد از پرگار
به گرد نقطۀ دل هرکه بیشتر گردد
ز روشنایی دل نفس گوشه گیر شده است
که دزد در شب مهتاب بیجگر گردد
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداری
چگونه سیل ز دریا به کوه بر گردد؟
کجا رسد خبر دوستان به مشتاقی
که از رسیدن مکتوب بیخبر گردد
بس است زهد مرا بویی از شراب کهن
که خار خشک فروزان به یک شرر گردد
کشیده دار عنان نظر ز چهرۀ یار
که این ورق به نسیم نگاه برگردد
چنین به جلوه درآیند اگر بلندقدان
فلک چو سبزۀ خوابیده پی سپر گردد
به روی تازه قناعت کن از ثمر صائب
که سرو و بید محال است بارور گردد