صائب تبریزی- غزل شماره 3650
از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزمِ وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسۀ آن چشم که از پردۀ خواب
بر رخِ دولتِ بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمۀ توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزۀ لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان بادۀ نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخالۀ بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنۀ ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنۀ من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لالۀ خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید