صائب تبریزی- غزل شماره 3626
از لب خلق دم باد خزان میآید
بوی کافور ازین مردهدلان میآید
بادۀ پاک گهر چشم مرا دریا کرد
کار سنگ یَده از رطل گران میآید
دست بر خاطر آگاه ندارد شیطان
گرگ در گله ز تقصیر شبان میآید
در کمانخانۀ ابروی بلند اقبالش
تیر بی خواست در آغوش کمان میآید
مگر از رخنۀ دل روی ترا بینم سیر
ورنه تنها چه ز چشم نگران میآید؟
گرچه پیری، مشو از حیلۀ شیطان ایمن
بیشتر وقت سحر خواب گران میآید
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران میآید
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سستکمانان به نشان میآید