صائب تبریزی- غزل شماره 3603
چهرۀ شوخ به یک رنگ مصور نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایۀ دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تُنُک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانۀ غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشۀ ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود