صائب تبریزی- غزل شماره 3581
جگر تشنه محال است که سیراب شود
گر عقیق لب او در دهنم آب شود
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد؟
هرکه در سایۀ شمشاد تو در خواب شود
تخم امید برومند نگردد ز بهار
سبز وقتی شود این دانه که دل آب شود
هرکه یک چند درین دایره بر خود پیچد
در کف بحرِ بقا خاتمِ گرداب شود
زخم اغیار به صد کانِ نمک بی نمک است
داغ ما نیست نمکسود ز مهتاب شود
عشق آخر به دل غمزده می پردازد
بحر روشنگرِ آیینۀ سیلاب شود
خار در پیرهن بیخبران گل گردد
مژه در دیدۀ بیدرد رگ خواب شود
طوطی از پرتو آیینه شود حرف شناس
سخن آن روز شود سبز که دل آب شود
از دم گرم تو صائب که زوالش مرساد!
دل اگر بیضۀ فولاد بود آب شود