صائب تبریزی- غزل شماره 3560
یاد آن عهد که دل در خم گیسوی تو بود
شب من موی تو و روز خوشم روی تو بود
نور چون چشم ز پیشانی من می بارید
تا مرا قبلۀ طاعت خم ابروی تو بود
از گهر بود اگر رشتۀ من آبی داشت
پردۀ لاغریم چربی پهلوی تو بود
آن که می برد مرا از خود و از راه کرم
باز می داد به خود هر نفسی، بوی تو بود
غمگساری که به رویم گه بیهوشی آب
می زد از راه مروت، عرق روی تو بود
تخم امید من آن روز برومندی داشت
که سویدای دلم خال لب جوی تو بود
همزبانی که غمی از دل من برمی داشت
در سراپردۀ دل چشم سخنگوی تو بود
خال رخسار جهان بود سیه رویی من
دل سودازده آن روز که هندوی تو بود
دل کافر به تهیدستی رضوان می سوخت
روزگاری که بهشتم گل خودروی تو بود
بود بر خون گل آن روز شرف خاک مرا
که دل خون شده ام نافۀ آهوی تو بود
پرده ای بود به چشم من گستاخ نگاه
هیکل شرم و حیایی که به بازوی تو بود
خار در پیرهن شبنم گل بود از رشک
تا مرا تکیه گه از خاک سر کوی تو بود
عشرت روی زمین بود سراسر از من
تا سرم در خم چوگان تو چون گوی تو بود
تا تو رفتی ز نظر، دیدۀ من شد تاریک
صیقل دیدۀ من آینۀ روی تو بود
دل یوسف هوس حلقۀ زنجیر تو داشت
صائب آن روز که در سلسلۀ موی تو بود