صائب تبریزی- غزل شماره 3547
دانه از سینۀ خود مرغِ نظر می چیند
صدف از حوصلۀ خویش گهر می چیند
سخن عشق بود صیقل آیینۀ جان
از دل سوخته زنگار شرر می چیند
کام حرص است که از شهد نگردد شیرین
ورنه قانع ز نی خشک شکر می چیند
به چه امید درین بحر توان لنگر کرد؟
دامن از کشتی ما موج خطر می چیند
گل بی خار بود قسمتش از خارستان
هرکه از باغِ جهان گل به نظر می چیند
به ادب باش درین باغ که هرکس اینجا
می نهد بر سر هم دست، ثمر می چیند
هرکه از زخم زبان می دهد آزار ترا
خس و خاری است که از راه تو بر می چیند
می زند طعنۀ غفلت به تو کافر نعمت
مور هر ریزه که از راهگذر می چیند
لذت سنگِ ملامت ز دل صائب پرس
کبک سرمست گل از کوه و کمر می چیند