صائب تبریزی- غزل شماره 3520
روشنانی که ز خورشید نظر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند
جامۀ شهپر طاوس در او می پوشند
بیضۀ زاغ اگر در ته پر می گیرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخِر ز شکر می گیرند
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند
خبر از قافلۀ ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند
خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند
صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از درّ و گهر می گیرند