صائب تبریزی- غزل شماره 3496
گر به شاهان جهان مسندِ عزت دادند
گوشه ای هم به من از مُلکِ قناعت دادند
دیولاخی است جهان در نظرِ وحشت من
تا مرا ره به پریخانۀ عزلت دادند
کیست بر حرف من انگشت گذارد دیگر؟
کز خموشی به لبم مُهرِ نبوت دادند
یافت در بی بصری گمشدۀ خود یعقوب
بصر از هر که گرفتند بصیرت دادند
لب به خون تر کنم از نعمت الوان جهان
تا چو شمشیر به من جوهر غیرت دادند
وای بر ساده دلانی که درین وحشتگاه
پشت از جسم به دیوارِ فراغت دادند
چه کند آتش دوزخ به گنهکارانی
کز جبین آب به صحرای قیامت دادند
منت خشک ز سرچشمۀ کوثر نکشد
هرکه را آب ز شمشیرِ شهادت دادند
صائب از صافی مشرب می نابش کردم
گر به من دُرد ز میخانۀ قسمت دادند