صائب تبریزی- غزل شماره 3455
هرکه را چشم بر آن گوشۀ ابرو باشد
دلش آویخته پیوسته به یک مو باشد
نکشد دل به تماشای خیابان بهشت
هرکه را در نظر آن قامت دلجو باشد
خط آن پشت لب از چهره خوشاینده ترست
سبزه را جلوۀ دیگر به لب جو باشد
صحبت قال شمارند خیال اندیشان
خلوتی را که در او چشمِ سخنگو باشد
باطن ما بود از ظاهر ما روشنتر
پشت آیینۀ ما صافتر از رو باشد
سنگ و زر در نظر عارف آگاه یکی است
صدف گوهرِ انصاف ترازو باشد
می پرد دیده به جوی دگرانش چو حباب
روزی هر که نه از قوت بازو باشد
نیست پوشیده بر او صورت احوال جهان
هرکه را جام جم آیینۀ زانو باشد
نتوان گوهر نایاب به غواصی یافت
جای رحم است بر آن کس که خداجو باشد
هرکه بی جاذبۀ آن طرف از جا خیزد
حاصلش آبلۀ پا ز تکاپو باشد
بلبلان خودسر و گلها همه بی شرم شوند
گلسِتانی که در او یک گل خودرو باشد
نیست موقوفِ سبب، سوز دل ما صائب
لالۀ داغ درین غمکده خودرو باشد