صائب تبریزی- غزل شماره 3442
نیست در دست مرا غیر دعا، خوش باشد
گر خوشی با من بی برگ و نوا خوش باشد
گر سر صحبت یاران موافق داری
منم و فکر و خیال تو، بیا خوش باشد
اشک و آهی است من غم زده را در دل و چشم
سازگارست اگر این آب و هوا خوش باشد
خون بود بادۀ ما و دل صد پاره کباب
گر گواراست ترا محفل ما خوش باشد
هست اگر بستگیی، در کمر خدمت ماست
نشود بسته در خانۀ ما خوش باشد
وصل موقوف به خلوت شدن دل گر بود
من کشیدم ز میان پای، درآ خوش باشد
با دل سوخته هنگامۀ گرمی داریم
گر ترا هست سر صحبت ما خوش باشد
دل بی کینۀ ما چون درِ رحمت بازست
اگر از جنگ شدی سیر، درآ خوش باشد
می شود ناخوش عالم به خوشیهای تو خوش
من اگر ناخوشم ای دوست، ترا خوش باشد
جلوۀ موج سراب است خوشیهای جهان
عارفی را که دل از یاد خدا خوش باشد
پاس دل دار، چه در خوبی جا می کوشی؟
که چو خوشوقت شود دل، همه جا خوش باشد
ما ز کردار به گفتار قناعت کردیم
راه گم کرده به آواز درا خوش باشد
می چکد خون دل از زمزمۀ من صائب
می زنی گر به لب انگشت مرا خوش باشد