صائب تبریزی- غزل شماره 3437
قبلۀ زن صفتان آینۀ زر باشد
مرد را آینه زندان سکندر باشد
از خموشی دهن غنچه پر از زر باشد
صدف از بسته لبی مخزن گوهر باشد
در سپرداری سیمین بدنان آفتهاست
که گریبان صدف چاک ز گوهر باشد
باطن و ظاهر خود هر که کند صاف چو بحر
ظاهر و باطن او عنبر و گوهر باشد
در خطرگاه جهان صید سلامت جو را
جوشنی بهتر ازان نیست که لاغر باشد
بی نیازند ز دنیای دنی ناموران
سکه را روی محال است که در زر باشد
دشمن خانگی از خصم برونی بترست
بیشتر شکوۀ یوسف ز برادر باشد
پا به دامن چو کشیدی به بهشت افتادی
دل چو شستی ز طمع چشمۀ کوثر باشد
ناله و آه ندارد اثری در دل عشق
تیغ آسوده ز پیچ و خم جوهر باشد
بس که ترسیده ام از صورت بی معنی خلق
ننهم پا به سرایی که مصور باشد
در کف عشق جوانمرد، دلِ چاک، مرا
ذوالفقاری است که در قبضۀ حیدر باشد
عالم خاک بود منتظم از پست و بلند
مصلحت نیست ده انگشت برابر باشد
نیست جز چشم تهی رزق حباب از دریا
باده خوب است به اندازۀ ساغر باشد
هر که را خوف و رجا نیست زمین گیر بود
به کجا می رسد آن مرغ که یک پر باشد؟
در قیامت که شود آب ز گرمی دل سنگ
چه خلل دارد اگر دامان ما تر باشد؟
ما به یک سجدۀ خشکیم ز بیرون قانع
تا که را راه به آن مجلس انور باشد
نیست ممکن به فراغت نکشد همواری
بستر رشتۀ هموار ز گوهر باشد
دیدۀ سیر به دست آر درین عرصه که دام
از تهی چشمی با خاک برابر باشد
نیست چون شعلۀ جوّاله قرارش صائب
شعله گر بستر و بالین سمندر باشد