صائب تبریزی- غزل شماره 3419
دل به مطلب اگر از راه تپیدن نرسد
گو مکن سعی که هرگز به دویدن نرسد
بهترین پایۀ صاحب نظران حیرانی است
دیده هرگز به مقامی ز پریدن نرسد
پای فهمیده در آن سلسلۀ زلف گذار
که در آن کوچه به خورشید دویدن نرسد
از دل پخته مزن لاف که این میوۀ خام
نرسد تا به لبت جان، به رسیدن نرسد
وحشتی قسمت مجنون من از عشق شده است
که به من هیچ غزالی به رمیدن نرسد
گرچه چون لاله نگونسار بود کاسۀ من
از دل سوخته خونم به چکیدن نرسد
نرسد زان به تو از چشم بدان آسیبی
کز لطافت گل روی تو به دیدن نرسد
نه چنان رفته ام از خود که دگر بازآیم
دامن رفته ز دستم به کشیدن نرسد
می دود در پی آن چشم دل خام طمع
طفل هرچند به آهو به دویدن نرسد
از لطافت به تماشایی آن سیب ذقن
بجز از دست و لب خویش گزیدن نرسد
آنچنان محو تو شد دیدۀ نظار گیان
که به گلهای چمن نوبت چیدن نرسد
دل سودا زده و حرف شکایت، هیهات
دانۀ سوخته هرگز به دمیدن نرسد
مهربان گر به یتیمان نشود دایۀ لطف
هوش اطفال به انگشت مکیدن نرسد
چه کند با دل سنگین طبیبان صائب؟
ناتوانی که فغانش به شنیدن نرسد