صائب تبریزی- غزل شماره 3383
قطره آن کس که پی آب به ظلمت می زد
کاش خود را به دم تیغ شهادت می زد
دید تا روی تو، چون گل همه تن دامن شد
آن که بر آتش من آب نصیحت می زد
این زمان نامۀ اعمال گنهکاران است
بر رویی که دم از صبح قیامت می زد
گر چه روی سخنش بود به ظاهر با غیر
نمکی بود که ما را به جراحت می زد
سیر صحرای شکرخیز قناعت کردم
چون شکر، مور در او جوش حلاوت می زد
آن که می بست به ظاهر در صحبت بر خلق
با دو صد دست به باطن در شهرت می زد
گنبد مسجد شهر از همه فاضلتر بود
گر به عمامه کسی کوس فضیلت می زد
از بلندی نظر بود نه از بیخبری
همت صائب اگر پای به دولت می زد