صائب تبریزی- غزل شماره 3212
مصفا تا نمیگردد، ز تن جان برنمیآید
نگردد پاک تا یوسف، ز زندان برنمیآید
گریبان لحد را چاک خواهد کرد اشک من
تنور از عهدۀ تسخیر طوفان برنمیآید
به راه دشمنان خود کدامین خار میریزم؟
که از پیش دو چشمم همچو مژگان برنمیآید
چو حیرت چشمبندی میکند ذرات عالم را
چرا از ابر آن خورشید تابان برنمیآید؟
حیا چندان که خود را میکشد در پردهپوشیها
به شوخیهای آن چاک گریبان برنمیآید
کدامین شب نمیریزد ز کلکم مصرع رنگین؟
کدامین روز شیری زین نیستان برنمیآید؟
کشیدم تا قدم از کوی هستی خون عرق کردم
ازین گل پای خوابآلود آسان برنمیآید
ز چندین آه اگر یک آه اثر دارد غنیمت دان
که دایم ماه مصر از چاه کنعان برنمیآید
دل گرمی مگر هنگامهافروزی کند، ورنه
به این بزم خنک خورشید تابان برنمیآید
تو تا از پردۀ شرم و حیا بیرون نمیآیی
نگاه از دیدۀ عاشق به سامان برنمیآید
مگر جولان او صائب قیامت را عیان سازد
وگرنه هیچ گردی زین نمکدان برنمیآید