صائب تبریزی- غزل شماره 3141
ز دلسوزان مرا بر سر همین داغ جنون آمد
ز خونگرمان به بالینم سرشک لاله گون آمد
نگردد جمع با شیرین زبانی فارغ البالی
به تنگ افتاد شکر تا ز بند نی برون آمد
مرا چون لاله داغ خشک مغزی نیست امروزی
ز مغز خاک بیرون کاسۀ من سرنگون آمد
خمار زردرویی داشت در پی چون گل رعنا
اگر رنگی به رویم از شراب لاله گون آمد
برات رستگاری پاکدامانی است از دوزخ
ز بی جرمی سیاوش سالم از آتش برون آمد
به نان خشک تا قانع شدم از نعمت الوان
به ساحل کشتی من سالم از دریای خون آمد
گشایش در جهات عالم امکان نمی باشد
دو شش زد مهرۀ هر کس از این ششدر برون آمد
پی دلجویی فرهاد، با آن لنگر تمکین
به جان بی نفس شیرین برون از بیستون آمد
به آه گرم دل را آب کن ایمن شو از دوزخ
که خامی عود را صائب به آتش رهنمون آمد