صائب تبریزی- غزل شماره 3103
من ناکس کیم تا در سرشتم آرزو باشد؟
به خون شویم اگر در سرنوشتم آرزو باشد
به مرگ خندۀ خونین نشیند زخم ناسورم
اگر از چرخ مریم دست رشتم آرزو باشد
قبول سجدۀ بت نیست در لوح جبین من
چرا طغرای صندل از کنشتم آرزو باشد؟
سر و کار دل حق ناشناسم باد با دوزخ
اگر با روی گندم گون بهشتم آرزو باشد
تمام عمر تخم آرزو کشتم، ندانستم
که خاکستر بود خرمن چو کشتم آرزو باشد
سرِ فردی چو خورشید از دو عالم آرزو دارم
نه از بالین پرستانم که خشتم آرزو باشد
نیم چون کعبه در قید لباس از تن پرستیها
ز عریانی پرندی چون کنشتم آرزو باشد
خوشم با خاطر فارغ ز کفر و دین خود صائب
نه طوف کعبه، نه سیر کنشتم آرزو باشد