صائب تبریزی- غزل شماره 3102
خوشا رندی که در میخانه اش آن آبرو باشد
که چون از پا فتد بالینش از دست سبو باشد
گهی زانو به زانو با صراحی تنگ بنشیند
گهی همدست ساغر، گاه همدوش سبو باشد
بیا ای دُرد می فکری به حال خاکساران کن
سر ما تا به کی از مغز خالی چون کدو باشد؟
ز تاب عارضت آب طراوت سوخت در جویش
میان مردمان آیینه دیگر با چه روا باشد؟
سر خود گیر از بالین ما ای سوزن عیسی
که زخم سینه چاکان تشنۀ خون رفو باشد
پریشان گفتگویی کز خط تسلیم سر پیچد
بهل تا از رگ گردن طنابش در گلو باشد
ز جسم خاکی خود زیر بار محنتم صائب
که می ترسم غبار خاطر آن تندخو باشد