صائب تبریزی- غزل شماره 3089
لب نو خط جانان دور باش بوالهوس باشد
که شکر در دل شب ایمن از جوش مگس باشد
قیامت می کند در سایۀ زلف سیه خالش
جگردارست هر دزدی که همدست عسس باشد
فزاید با ضعیفان چرب نرمی شادمانی را
که گل خندان بود تا در میان خار و خس باشد
چه حاصل از تماشای گلستان عندلیبی را
که باغ دلگشا چاک گریبان قفس باشد
مبند از ناله لب تا دامن منزل به دست آری
که ره خوابیده گردد کاروان چون بی جرس باشد
اگر گفتار خود سنجیده می خواهی تأمل کن
که گوهر روزی غواص از پاس نفس باشد
به قدر پختگی بر خویش می لرزند آگاهان
ندارد بیم افتادن ثمر چون نیمرس باشد
خیالات غریب من ز غربت بر نمی آید
که سرگشته است فریادی که بی فریادرس باشد
ندارد نفس با طول امل آسودگی صائب
ز پیچ و تاب فارغ نیست تا سگ در مرس باشد