صائب تبریزی- غزل شماره 3083
اگر از خال لب مُهر دهان من نخواهی شد
حریف شکوۀ آتش زبان من نخواهی شد
بگو بی پرده تا بر دل گذارم دست نومیدی
ز بیرحمی اگر آرام جان من نخواهی شد
اگر هر موی من گردد زبان شکوه پردازی
نخواهد دل تهی شد تا زبان من نخواهی شد
به جای خط مشکین چون پری گر پر برون آری
خلاص از جذبۀ آتش عنان من نخواهی شد
ز داغ آتشین مگذار خالی خانۀ دل را
ز عارض گر چراغ دودمان من نخواهی شد
چنین گرمی کنی با سینۀ پر خون من کاوش
حریف دیدۀ دریا فشان من نخواهی شد
اگر در برکشم چون موج آب زندگانی را
نخواهم یافتن جان تا تو جان من نخواهی شد
نسیم ناامیدی می دهد بر باد اوراقم
گر از آغوش خود دارالامان من نخواهی شد
ز چشم ظالم و مژگان خونریز تو می بارد
که در ایام خط هم مهربان من نخواهی شد
نخواهد پر ز برگ عیش شد چون غنچه دامانم
ز عارض تا بهار بی خزان من نخواهی شد
نخواهی یافت صائب رتبۀ حرف پریشانم
به حرف عشق تا همداستان من نخواهی شد