صائب تبریزی- غزل شماره 3038
به عزم رقص چون سرو قباپوش تو برخیزد
ز غیرت خون گل یک نیزه از جوش تو برخیزد
ز خجلت باغبان بر خاک مالد روی گلها را
غبار خط چو از رخسار گلپوش تو برخیزد
به استقبال یوسف وا کند آغوش پیراهن
عبیری را که از صبح بناگوش تو برخیزد
غبار خط مناسب نیست آن رخسار نازک را
مگر گرد یتیمی از در گوش تو برخیزد
گره گردد زبان غنچۀ گویا در آن محفل
که مهر خامشی از چشمۀ نوش تو برخیزد
تو آن سرو قباپوشی ریاض آفرینش را
که صبح از جا به انداز بر و دوش تو برخیزد
ز تمکین نکویی نامۀ سربسته را ماند
خط سبزی که از لبهای خاموش تو برخیزد
تو گل در خوابگاه افشانی و من خون خود ریزم
که از بهر چه این بی شرم از آغوش تو برخیزد
کدامین شعله رخسارست در خاطر ترا صائب؟
که سقف آسمان وقت است از جوش تو برخیزد