صائب تبریزی- غزل شماره 3029
غبار تیره بختی از دهان شکوه می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگی گردد
که چون پروانۀ بیباک از آتش نپرهیزد
همان سرگشته چون موج سرایم در بیابانها
به جای سبزه خضر از رهگذر من اگر خیزد
امید دستگیری دارم از رهبر در آن وادی
که خار از سرکشی در دامن رهرو نیاویزد
غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بیرون
که از اشک ندامت آب بر دست سبو ریزد
ز شرم آن تبسمهای شرم آلود جا دارد
که شکرخند گل در آستین غنچه بگریزد
ز آه آتشین در پردۀ دل می زنم آتش
چو بینم شمع در بال و پر پروانه آمیزد
نظر بر صبح دارد گریۀ شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد