صائب تبریزی- غزل شماره 3025
اگرچه شمع کافوری خرد در خانه میسوزد
چراغ از چشم شیران بر سر دیوانه میسوزد
ز بیم بازگشت حشر دل جمع است عاشق را
که فارغ از دمیدن میشود چون دانه میسوزد
شعار حسن تمکین، شیوۀ عشق است بیتابی
به پایان تا رسد یک شمع صد پروانه میسوزد
به فکر کلبۀ تاریک ما هرگز نمیافتد
چراغ آشنارویی که در هر خانه میسوزد
ز شمع انجمن آموز آیین وفاداری
که تا دارد نفس بر تربت پروانه میسوزد
اگرچه در حریم اهل تقوی شمع محرابم
همان دل در هوای گوشۀ میخانه میسوزد
نمیدانم چه حال از عشق او دارم، همین دانم
که بیش از آشنا بر من دل بیگانه میسوزد
ز هر انگشتِ مرجان بحر شمع عالمافروزی
برای جستن آن گوهر یکدانه میسوزد
مگر از سیلی باد خزان صائب خبر دارد
که شمع لاله و گل سخت بیتابانه میسوزد