صائب تبریزی- غزل شماره 3024
سرشک گرم در چشم تر من خواب می سوزد
به آب خود چراغ گوهر شب تاب می سوزد
ز تاب عارض او چون نسوزد آب در چشمم؟
که از نظاره اش در چشم گوهر آب می سوزد
هوای خانه می ریزد ز یکدیگر حبابم را
نفس بیهوده در ویرانیم سیلاب می سوزد
چرا آرام یک جا در بدن پیکان نمی گیرد؟
اگر نه ظلم در چشم ستمگر خواب می سوزد
پشیمانی ندارد صرف کردن عمر در طاعت
که دل زنده است هر شمعی که در محراب می سوزد
نمی سازد سبک درد گران را پرسش رسمی
مرا بیش از تغافل گرمی احباب می سوزد
ز قرب شمع اگر آتش فتد در جان پروانه
دل پر رخنۀ عاشق ز چندین باب می سوزد
شود از خوابگاه نرم افزون پردۀ غفلت
مرا افزون ز سرما بستر سنجاب می سوزد
زبان در کام کش در حلقۀ روشندلان صائب
که بی نورست هر شمعی که در مهتاب می سوزد