صائب تبریزی- غزل شماره 2968
سبکسیر توکل کی پی هر رهنما گیرد؟
زمین بی نیازی نیست ممکن نقش پا گیرد
ز خورشید اختر ما تیره روزان کی جلا گیرد؟
چه پرتو چشم روزن از چراغ آسیا گیرد؟
ز مرگ تلخ پروا نیست بی برگ و نوایان را
چراغ تنگدستان خامشی را از هوا گیرد
ز ارباب طمع آزاد مردان می شمارندش
اگر پهلوی اهل فقر نقش بوریا گیرد
نه بر خود رحم دارد نفس نافرمان نه بر مردم
سگ دیوانه چون بیگانه پای آشنا گیرد
ز خسّت تا نگیرد باز پس چشمش نیاساید
پر کاهی اگر از کشت گردون کهربا گیرد
ز خورشید درخشان است نعل سایه در آتش
زهی غافل که جا در سایۀ بال هما گیرد
برد از راه بیرون هر دلیلی بی بصیرت را
به آسانی ز دست کور هر طفلی عصا گیرد
ز خون خویش غیرت می برم بر دامن پاکش
چسان بینم که آن دست بلورین را حنا گیرد؟
سیه دل شکوه از وضع جهان دارد، نمی داند
که عالم یوسفستان می شود چون دل جلا گیرد
نهالی را که رود نیل شایسته است میرابش
ز آب چاه کنعان تا به کی نشو و نما گیرد؟
چو دل شد آب، دست سعی از تدبیر کوته کن
که این دریا عنان اختیار از ناخدا گیرد
امید دستگیری دارد از مستغرق دریا
به مخلوق آن که از خالق ز غفلت التجا گیرد
میان محرم و بیگانه فرقی نیست در غیرت
نخواهم خون من دامان آن گلگون قبا گیرد
ز بس در خاکساری ریشه محکم کرده ام صائب
ز پا افتد اگر استاده ای دست مرا گیرد