صائب تبریزی- غزل شماره 2960
دل حق جو نظر بر عالم باطل نمی دارد
که تیر راست کیشان تا هدف منزل نمی دارد
نیند آزادگان غافل ز احوال گرانباران
ثمر سرو و صنوبر غیر بار دل نمی دارد
بخیل ترشرو ز ابرام محتاجان بود فارغ
که در چون بسته باشد از برون، سایل نمی دارد
مدار از چرخ امید گشاد دل که این دهقان
به خرمن دانه ای جز عقدۀ مشکل نمی دارد
ترا گر هست در ره منزلی خواب فراغت کن
که چون ریگ روان، سرگشتگی منزل نمی دارد
نظر بر حق بود از خلق عارف را، که پروانه
نظر گاهی بغیر از شمع در محفل نمی دارد
غرض دلجویی بیرحمی قاتل بود، ورنه
ز خاک و خون تپیدن لذتی بسمل نمی دارد
به تیغ از دامنش کوتاه اگر شد دست من، شادم
که خون بیگناهان دست از قاتل نمی دارد
ندارد قدر و قیمت در نظرها رشته بی گوهر
پریشان می شود زلفی که پاس دل نمی دارد
مرا افتاده صائب کار با خورشید رخساری
که تا دل را نسازد آب، دست از دل نمی دارد