صائب تبریزی- غزل شماره 2891
ز گردون عاقبت جان مصفّا سر برون آرد
که می چون صاف شد در خم ز مینا سر برون آرد
اگرچه کوچۀ زنجیر بن بست است در ظاهر
گذارد هر که پا در وی، ز صحرا سر برون آرد
نماند چشم بینا بر زمین باریک بینان را
که سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زبان آتشین از سرزنش سالم نمی ماند
که رزق گاز گردد شمع هر جا سر برون آرد
فغان کز کوته اندیشی نمی دانند بدکاران
که امروز آنچه می کارند فردا سر برون آرد
فرو خور آتش خشم سبکسر را که هر خاری
که در دل بشکنی، از چشم اعدا سر برون آرد
به روی آتشین و لعل جان بخش تو می ماند
اگر از روزن خورشید، عیسی سر برون آرد
به دشواری نفس ره می برد تنگ دهانش را
کجا هر موشکافی زین معما سر برون آرد؟
به نومیدی مده سر رشتۀ امید را از کف
که این موج سراب آخر ز دریا سر برون آرد
پشیمانی ندارد گوشه گیری صائب از مردم
ز کوه قاف هیهات است عنقا سر برون آرد