صائب تبریزی- غزل شماره 2862
نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد
دل یاقوت را خون می کند لعل سخنگویت
قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد
چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی
نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد
تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد
اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان
دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد
تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را
کجا ویرانی ما گَرد دامان تو می گردد؟
سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد
به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را
چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد
سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود
فلک چون حلقۀ خاتم به فرمان تو می گردد
سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد
که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد