صائب تبریزی- غزل شماره 2464
از غبار خط دهان تنگ او پوشیده ماند
دیدنی نادیده و نادیدنی در دیده ماند
گرچه هر خاری به دامن گل ازان گلزار چید
بیشتر گلهای باغ حسن او ناچیده ماند
طاق ابروی ترا تا بست معمار قضا
روی من از قبلۀ اسلام برگردیده ماند
کرد اگر سیمین بران را پرده پوشی پیرهن
از لطافت پیکر آن سیمبر پوشیده ماند
نقش را بر آب، در آتش بود نعل رحیل
حیرتی دارم که چون عکس رخش در دیده ماند؟
راز ما خونین دلان را محرمی پیدا نشد
در دل دریا گره این گوهر سنجیده ماند
پلّۀ نشو و نمای دانه در افتادگی است
وقت مستی خوش که زیر پای خم غلطیده ماند
خام اگر باشد خیال ما نه از تقصیر ماست
دیگ ما از سردی ایّام ناجوشیده ماند
نیستم یک جو ز میزان قیامت منفعل
کز گرانی جرم من در حشر ناسنجیده ماند
غیرت ما تن به اظهار شکایت در نداد
تا قیامت سر به مهر این نامۀ پیچیده ماند
در بساط زندگی از گرم و سرد روزگار
آه سرد و اشک گرمی در دل و در دیده ماند
عمر کوته را کند آزادگی صائب دراز
سرو پابرجا ز فیض دامن برچیده ماند