صائب تبریزی- غزل شماره 2086
تا از عقیق او به بدخشان سخن گذشت
از سنگ، لعل چون عرق از پیرهن گذشت
دامان چین ز عطسۀ خون لاله زار شد
از بس نسیم زلف به مغز ختن گذشت
گِردِ لب پیاله که از مجلس شراب
حرفی برون نبرد اگر صد سخن گذشت
یوسف ز شرم سر به گریبان چاه برد
تا از قماش پیرهن او سخن گذشت
آتش ز روی صورت دیوار می چکد
پروانه چون تواند ازین انجمن گذشت؟
صائب کمال زلف در آشفته خاطری است
نتوان ز بیم ناخن دخل از سخن گذشت