صائب تبریزی- غزل شماره 1828
هزار حیف که دوران خطّ یار گذشت
شکست رنگ گل و حسن نوبهار گذشت
چنان سیاهی خط تنگ کرد دایره را
که حسن، همچو نسیم از بنفشه زار گذشت
حذر ز سایۀ مژگان خویشتن می کرد
ز جوش خط چه بر آن آتشین عذار گذشت
تو وعده می دهی و حسن بر جناح سفر
تو روز می گذرانیّ و روزگار گذشت
گهر به چشم صدف در کمین ریختن است
مگر حدیثی ازان دُرّ شاهوار گذشت؟
در آتشم چون گل از برگ خود، خوشا سرِ دار
که نوبهار و خزانش به یک قرار گذشت
غبار خاطر ازین بیشتر نمی باشد
که از خرابۀ من سیل باوقار گذشت
چه سود لوح مزارم ز خشتِ خُم کردن؟
مرا که عمر به خمیازه و خمار گذشت
ز روزگار جوانی خبر چه می پرسی؟
چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت
یکی است مرتبۀ صدر و آستان پیشش
کسی که همچو تو صائب ز اعتبار گذشت