صائب تبریزی- غزل شماره 1554
خط سبزی که به گرد رخ او گردیده است
دفتر دعوی خورشید بهم پیچیده است
برگریزان تو خوشتر بود از گلریزان
در بهار آن که ترا دیده چه گلها چیده است
پلّۀ نشو و نما نیست به این رعنایی
سرو از نسبت قدّ تو چنین بالیده است
گر نه آیینه حذر دارد ازان غمزه، چرا
زره از جوهر خود زیر قبا پوشیده است؟
تا قیامت گرهش باز نگردد چون خال
هر که را فکر سر زلف بهم پیچیده است
شور مرغان چمن حوصله سوزست امروز
گل بیدرد به روی که دگر خندیده است؟
غافل از خال و خط و زلف و دهان تو شده است
ساده لوحی که به خورشید ترا سنجیده است
می ربایند ز هم لاله رخان دست بدست
تا به پای تو حنا چهرۀ خود مالیده است
ماه از شرم عذار تو حصاری شده است
این نه هاله است که بر گرد قمر گردیده است
گر شود شبنم فردوس همان رو به قفاست
عرقی کز رخ آن ماه جبین غلطیده است
دل صد پاره به شیرازه نمی گردد جمع
رشته بیهوده بر این دستۀ گل پیچیده است
می شود واصل دریای حقیقت چو حباب
هر که صائب نظر از هستی خود پوشیده است