صائب تبریزی- غزل شماره 1520
که به سیب ذقنش چشم هوس دوخته است؟
که سهیل از عرق شرم برافروخته است
چون ز آتشکدۀ دل به سلامت گذرد؟
آن که از پرتو مهتاب رخش سوخته است
ما چو طاوس ز بال و پر خود در دامیم
دام زلف تو چه صد چشم به ما دوخته است؟
تربیت کرد مرا عشق و به جایی نرسید
ابر نیسان چه کند، دانۀ ما سوخته است
خندۀ صبح به فانوس تجلّی دارد
تا ز شمع رخت آیینه برافروخته است
در زبان آوری خانۀ ما حرفی نیست
نه چو طوطی سخن از آینه آموخته است
بوسه ای گر نربوده است ز یاقوت لبش
دهن لاله چرا تا به جگر سوخته است؟
آتش از خانۀ همسایه به همسایه فتد
صائب از پهلوی دل درد و غم اندوخته است